کتاب شرمنده نباش دختر اثر ریچل هالیس نشر کوله پشتی
آن «سایت معمولی» ماهانه میلیونها بازدیدکننده داشت و درآمد خوبی از به دست می آوردم، ولی متوجه شده بودم که جدا از وبلاگ نویسی، داشتن یک شرکت باعث ناراحتی عده ای از مردم می شود، به همین خاطر اصلا درباره اش حرف نمی زدم.
پنهان کردن شغلم کم کم بذر این فکر را در ذهنم کاشت که کاری که انجام میدهم و کسی که هستم-باعث شرمندگی ام است. همین موضوع باعث شد به عنوان یک مادر احساس گناه کنم؛ باعث شد شک کنم که یک همسر خوب هستم.
هرگاه کسی نظری منفی در مورد انتخاب هایم میداد، چه آنلاین و چه رودررو، قبول می کردم. باورم میشد که من اشتباه می کنم و حق با آنهاست و یک زن با همسر یا مادر خوب تمام زندگی اش را وقف خانواده اش می کند.
موضوع اینجا بود که نمی توانستم شغلم را رها کنم. من عاشق کارم بودم. شغلم باعث خوشحالی ام می شد، قلبم را به هیجان می آورد، باعث میشد احساس زنده بودن بکنم، اما به طور همزمان، دوست نداشتم کسی از آنچه من لذت می برم ناراحت شود.
چند نفر از شما چنین کاری می کند؟ چند نفر از شمایی که دارید این مطالب را می خوانید نصفه و نیمه زندگی می کنید؟ یا بدتر، تنها سایه ای از آنچه واقعا باید باشید هستید، چون کسی در اطرافتان هست که خود واقعی تان را نمی پسندد یا درک نمی کند؟
هنوز بررسیای ثبت نشده است.