خودت باش دختر نوشته ریچل هالیس
دروغ: دوست داشتن او برای من بس است،
اولین باری که او را دیدم عاشقش شدم.
این جمله قابل توجه نیست؟ احتمالا. مطمئن نیستم آن لحظه اول متوجه این موضوع بودم یا نه اما چنین حسی به وضوح در ذهنم باقی مانده است.
برای راهنمایی شخصی که ساعت یازده با رئیسم قرار ملاقات داشت به لابی رفتم. تنها یک مرد آنجا ایستاده بود. پشتش به من بود. دستهایش را توی جیب هایش کرده بود و بند کیف چرمی اش روی دوشش آویزان بود.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد کیفش بود.
یادم است به این فکر می کردم چه بامزه است که این آدم لباس رسمی پوشیده اما به جای سامسونت از کیف چرمی استفاده می کند. در همان حال که به سمتش میرفتم گفتم
ببخشید، شما برای ملاقات باوین تشریف آوردید؟» . توی ذهنم انگار او با حرکت آهسته به سمتم چرخید. اولین باری که دیدمش چشمانم
برق زد. به رویم لبخند زد و دستش را برای دست دادن به سمتم دراز کرد. تا آن لحظه همه چیز را به صورت حرکت آهسته دیدم و بعد ناگهان همه چیز به حالت عادی برگشت.
همان لحظه اتفاقی در من رخ داده بود. هم ترسیده و هم هیجان زده شده بودم. او قدبلند بود و از سرم هم زیادی بود. فکری داشت ذهنم را می خورد؛ اما شاید… همان «
شاید کار خودش را کرد. کنجکاوی ام از بین نمی رفت، وحشت زده به خودم گفتم کاش لباسی بهتر از یک لباس دامن دار مشکی پوشیده بودم
هنوز بررسیای ثبت نشده است.