ملت عشق اثری از الیف شافاک
باز امشب سر شام به درون عالم دیگر کشیده شدم. این بار چیزهایی که دیدم چنان زنده، چنان واقعی، چنان براق بودند که…خانه ای بزرگ که حیاطش پر بود از گل های زرد زیبا. در وسط حیاط چاهی که خنک ترین آب دنیا از آن می جوشید…
آخر پاییز، ماه کامل در آسمان، شبی رازآلود چند حیوان که به تاریکی زنده اند در میانه میگشتند؛ جغد، خفاش، گرگ، بعضی در حال خواندن، بعضی در حال زوزه کشیدن… مدتی بعد مردی میانسال از خانه بیرون آمد، پهن شانه، نگاهش آرام، چشمهای عسلی اش دوخته شده بر اعماق. بر صورتش سایهای غلیظ، در چشمانش غمی بی مثال… ا به چپ و راست چرخید و صدا زد:
شمس، شمس، کجایی؟» ابادی دیوانه سر وزید، ماه پشت ابرها پنهان شد، گویی طبیعت هم پرهیز میکرد از اینکه شاهد اتفاقها باشد. آواز جغدها خاموش شد، بال خفاشها از حرکت ایستاد، آتش اجاق حتی دیگر صدای ترق تروق در نیاورد. سکوت مطلق، سکون بر همه دنیا حاکم شد.
مرد آهسته آهسته به نزدیک چاه آمد، خم شد و تا ته چاه را نگاه کرد. زمزمه کرد: «
شمس، عزیزتر از جانم، نکند آنجایی؟»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.